Monday, February 25, 2008

ستاره

دوست داشتم اگه قراره چیزی اینجا نوشته می‌شه، حرفای خودم باشه. یعنی ترجیحا جملات خودم رو بنویسم و نه اینکه بخوام نوشته یا شعری رو از جایی نقل قول کنم. چون فکر می‌کردم اونا رو می‌شه جاهای مختلف پیدا کرد، اما حرف من فقط اینجاست. حتی اگه حرف دل من حرف دل سایرین هم باشه، باز هم کلمات و جمله‌بندی‌ها متفاوت خواهد بود. علیرغم این فکرم امروز تصمیم گرفتم این قانون بلاگم رو بشکنم. چند روز پیش داشتم توی کلاسورم دنبال یک مدرک می‌گشتم. این کلاسور رو از ایران آورده بودم و توی هر فولدرش یک سری از مدارک رو جاداده بودم. چشمم به یکی از فولدرها افتاد که چندتا کاغذ متفرقه داخلش بود. برام جالب شد که یادم بیاد این کاغذا چی بودن که نتونستم ازشون دل بکنم و با خودم آورده بودم. کاغذها چندتا متن بودن و نقاشی. یکی از این متن‌ها رو چند سال پیش جایی خونده بودم و برای خودم روی یک برگ کاغذ نوشته بودم. این متن درد دل یک مادر با پسر کوچیکش بود، خیلی ساده و صمیمی. نمی‌دونم همون اندازه که به دل من نشست برای دیگران هم جذاب خواهد بود یا نه. اما دلم نیامد که از نوشتنش توی بلاگم صرف نظر کنم.

شایدم از این به بعد هم هر از چندگاهی این کار رو تکرار کنم و به جای اینکه خودم بنویسم متن‌های مورد علاقم رو اینجا قرار بدم.

"بچه که بودم، وقتی شب‌ها روی پشت‌بام می‌خوابیدم، به ستاره‌ها خیره می‌شدم و یادم هست که همیشه یک نفر بود که بگوید:
هر کسی یک ستاره در آسمان دارد. یا اینکه هر وقت یک شهاب رد شود یعنی یک نفر مرده است. و یا اولین ستاره که در آمد آرزویت را بگو...
و من آن دختر کوچک تنها چقدر شب‌ها چشم دوختم به سیاهی آسمان و در انتخاب ستاره‌ام گیج شدم و آخر خوابم می‌برد و ...
هنوز ستاره‌ام را پیدا نکرده‌ام...
پسرم من فکر می‌کنم هر کسی ستاره‌ای دارد، اما نه در آسمان، همین‌جا روی زمین! چرا فکر می‌کنند یک شهاب که افتاد یعنی کسی مرده است، من فکر می‌کنم یک نفر وقتی می‌میرد که برق نگاهش را از دست داده است. و می‌دانی عزیزم، وقتی هر آدمی ستاره‌اش را روی زمین توی یک جفت چشم آشنا دید آن زمان است که باید آرزویش را بگوید."