دانشآموز که بودم، تمام ذوق و شوقم این بود که تابستون شروع بشه. نه فقط به خاطر تعطیلی مدارس. یه مقدار زیادش به خاطر سفر بود؛ یک یا دو مسافرت چند روزه به شمال. توی جاده امکان نداشت یک لحظه خواب به چشمام بیاد و تمام مدت خیره میشدم به جاده و مناظر سرسبز اون. توی مقصد هم تمام لذتم نشستن کنار ساحل بود. وقتی هم که برمیگشتیم روز شماری میکردم برای تابستون سال دیگه. یکی دیگه از آرزوهام که همیشه حسرتش رو میخوردم داشتن یک درخت پیچک بود. طوری که یا به دیوار حیاطمون بچسبه و بالا بره یا به نردههای درب خونه. اما این کار توی هوای مرکزی ایران شدنی نبود و این گیاه نمیتونست عمر طولانیای داشته باشه.
وقتی که آمدم اینجا از دیدن سرسبزی شهرها اونقدر خوشحال شدم که خدا میدونه. وقتی هم که خونه اجاره کردم یه روز چشمم به یک درخت پیچک افتاد که از ستون کنار دیوار پشت خونه بالا رفته بود و بخشی از دیوار آپارتمان رو هم پوشونده بود. اون روز از شدت ذوق نمیدونستم چیکار کنم. کنار همه اینها، چیزی که این خوشی رو تکمیل میکرد رودخونههایی بود که تقریبا میشه توی تمام شهرهای اینجا پیدا کرد. خلاصه طبیعتی که میدیدم همه تصاویر رویاهام بودن و میتونستم حداقل چند سالی توش نفس بکشم. اما…
این ذوق و شوق چند هفته بیشتر دوام نداشت. چند هفته پیش وقتی توی راهروی دانشکده راه میرفتم یادم افتاد الان دو ماهی میشه که از پنجره این راهرو بیرون رو ندیدم. چشماندازی که رو به یک کوه پر از درخت هست و یک جاده باریک که جلوش قرارگرفته و الان توی سرمای زمستون به مشتی شاخه خشک تبدیل شده. اون روز وقتی توی راه خونه بودم یادم افتاد بعد از اولین باری که پیچک روی دیوار رو کشف کردم دیگه حتی یک بار هم بهش با دقت نگاه نکردم و بیتفاوت از کنارش گذشتم. وقتی رسیدم خونه، سریع رفتم به سمت اون دیوار. اما دیدم سرمای زمستون سبزی اون گیاه رو هم محو کرده و تا بهار دیگه از دیدنش محروم هستم!
دیدن مناظر زیبا همیشه آرزومون بوده و هست. اما وقتی این آرزوها محقق میشه خیلی زود فراموشکار میشیم، یادمون میره ازشون لذت ببریم و در کنارشون یک نفس عمیق بکشیم... چند هفتهای هست که تلویزیون ایران سریال روزگار قریب رو شروع کرده و سعی میکنم از راه دور اون رو دنبال کنم. توی قسمت اول وقتی حسرت دکتر قریب رو دیدم، هنگامی که به گلهای قالی نگاه میکرد و یا لحظهای که از حیاط خونش دل میکند، بدجوری دلم گرفت. یه روز هم نوبت خداحافظی ما میرسه و نمیدونم قراره اون لحظه چقدر حسرت بخورم. اما میدونم که الان اصلا قدر چشمام رو نمیدونم و یادم رفته که چطوری باید ازشون استفاده کنم...
پی نوشت: چند روز قبل که این متن و نوشته بودم ولی هنوز وارد بلاگم نکرده بودم یه لینک به دستم رسید. متنی از دفتر یادداشت هلن کلر تحت عنوان "سه روز برای دیدن". خوندن این متن که رابطه نزدیکی به همین پست داره رو به همه توصیه میکنم.